امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
– ایستاده بر پنجهی پاهایش –
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و یدن عطر موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
دیـشـب بـاز دلـم تـنـگ تـو شـد.
دیـشـب بـاز گـریـه کـردم.
یـشـب بـاز شـیـریـن تـر از شـیـریـن در عـشـق بـودم،
و دیـوانـه تـر از فـرهـاد در فـراق.
دیـشـب بـاز مـجـنـون لـبـخـنـد تـو شـدم و لـیـلـی نـگـاهـت.
دیـشـب هـمـه افـسـانـه هـای در مـن تـبـلور یـافـت.
دیـشـب بـاز نـقـاشـی کـشـیـدم.
نـقـاشـی بـودنـت را
زیـبـا بـود.
یـشـب بـاز دلـم را قـربـانی کـردم.
قـربـانـی رویـای تـو
چـقـدر شـیریـن اسـت رویـای تو.
ايـــــــــن روزا دوســـــــــتــــــــ داشتــــــــن
بــــــــه حـــــــراج گذاشــــــــــته شده اســـت
همـــــه بــــه همــــــــه بـــــي بهــــــــانه
ميـــ گويـــــــند دوستــــت دارم
براي همـــــــــين اگـــــــر روزي ، جـــــــايي ، کســــــي
از صميم قلـب
گفتـــــــ دوستـــــــــت دارم
لــبــخند مي زنيــــــم و مي گوييــــــــم :
ممنــــون .